به یاد «معلم شهید دکتر شریعتی» :
بگذار تا «شیطنت عشق» چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید،
اما
«کوری» را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن.
دیروز جمعه، رفته بودم کوه. به استراحتگاه که رسیدم، دوتا چایی گرفتم و نشستم با لقمهام خوردم. اونجا رو تر تمیز و آب و جارو کرده بودن. همونطور که به زمین خیره شده بودم متوجه مورچههایی شدم که سرگردان داشتن اینور اونور میرفتن. فکر کردم احتمالا دنبال غذا میگردن. لقمهام تقریبا به تهش رسیده بود. یه خرده از نون رو ریز ریز کردم ریختم جلوشون. انگار دنیا رو بهشون داده بودی. فقط نگاشون میکردم. احساس قشنگی بهم دست داد. فکر کردم که این برای من شاید یک ماموریت بوده، یا یک خدمت که از طرف خالق اون مورچهها به من سپرده شده بود. خیلی ذوقّم شده بود از این خدمت قشنگ!
ما آدما ماموریتهای الهی زیادی در زندگی داریم. باور کنیم که خیلی راحت میشه به خدا خدمت کرد!
* یا رَبّ قَوّ عَلَی خِدمَتِکَ جَوارِحی *
بخشی از مکالمه حضرت زکریا ع با (کودکی) حضرت مریم س:
(برگرفته از فیلم مریم مقدّس)
حضرت زکریا ع: به چه نگاه میکنی؟
حضرت مریم س: به آنجا.
: آن کوه؟
: از مادرم شنیدهام که اورشلیم پشت آن کوه است. آیا خدا مرا در آنجا میپذیرد؟
: در کودکی شبی مردی را در خواب دیدم. از او پرسیدم تو کیستی؟
سر به زیر انداخت و با دست مرا به سکوت دعوت نمود.
گفتم:«بد پرسیدم؟» گفت:«نه. پرسیدی و این پرسیدن عمر کودکیت را کوتاه میکند».
اما برای رسیدن به ملکوت اعلی، گاه باید کودک شد.
: پدربزرگ! او را شناختید؟ آن مردی را که در خواب دید، شناختید؟
: بله. خودش گفت: «من مسیحا هستم».
: مسیحا! ای کاش من هم میتوانستم او را ببینم.
خواستم بگویم که فاطمه دختر خدیجهی بزرگ است، دیدم که فاطمه نیست،
خواستم بگویم که فاطمه دختر محمّد است، دیدم که فاطمه نیست،
خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است، دیدم که فاطمه نیست،
خواستم بگویم که فاطمه مادرحسنین است، دیدم که فاطمه نیست،
خواستم بگویم که فاطمه مادر زینب است، باز دیدم که فاطمه نیست،
نه، اینها همه هست، و این همه، فاطمه نیست،
فاطمه، فاطمه است!
* دکتر علی شریعتی
-1 روز مفقود: دیروز است که از دست رفته و دیگر باز نخواهد گشت . |
مختار الجوامع / ص 101
امام کاظم ع فرمود: در عصر سلیمان بن داود قحطى سختى شد. مردم از وضع بد خود به سلیمان شکایت کردند و از او تقاضا کردند براى آنان از درگاه الهى باران بخواهد. سلیمان گفت: فردا چون نماز صبح بجاى آورم، بیرون مى روم و دعا مى کنم. فردا صبح سلیمان پس از ادای نماز از شهر بیرون رفت، و مردم نیز او را براى دعا همراهى کردند. سلیمان در میان راه مورچه اى را دید که دستها را بسوى آسمان بلند کرده و پاها را بر زمین قرار داده و مى گوید: بارخدایا، ما مخلوقى ضعیف از مخلوقات تو هستیم، و از روزى و رزق تو بى نیاز نیستیم. اى خداوند بزرگ، ما را بواسطه گناهان بنى آدم هلاک مفرما. چون حضرت سلیمان این دعا را بشنید، فرمان داد مردم به شهر بر گردند. زیرا بوسیله دعاى مورچه اى باران رحمت حق بر شما نازل خواهد شد. پس برگشتند و در آن سال بقدرى باران آمد که مانند آن را هرگز ندیده بودند. |
منبع: بحار الانوار ج 14/ ص 94