چقدر زود فرداها می آیند و
دیروزها به خاطره تبدیل می شوند
************ ********* ********* *********
هر روز صبح که با نوازش روشنایی آسمان
از خواب بیدار می شوی
بدان که تو دوباره متولد شده ای
و فرصتی دیگر است برای مهربانی ...
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
* از قیصر امین پور
شعری از قیصر امین پور
جرأت دیوانگی
انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است
فرصت برای حرف زیاد است،اما...
اما اگر گریسته باشی...
آه...
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام نیز از این هوای سربی خسته است
امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش، آن نام را دوباره پیدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان ، یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که یک کودک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
این روزها خیلی دلم برای گریه تنگ است!
دریا را بی دغدغه موج تماشا می کردیم
بیابان را بی دغدغه طوفان
جنگل آغاز رازداری ما بود
و پچپچه جیرجیرکها را در انتهای -
شاخه بادام بن ها حس می کردیم
صدای پای کفشدوزک ها را -
بر برگ ها ی سبز مردابی می شنیدیم
مسافر آسمانهای همه کهکشان بودیم
چه حسی داشت تخیل ما
که بر بال آرزوهای ما می نشست
و کودکی را برای ما جاودانه می کرد!
خدایا!
دلِ خستهمو به تو می سپارم
که تو بهترینِ امانتداران هستی...
بچه که بودم شنیدم هر کسی توی آسمون یه ستاره داره.
شبا توی حیاط، روی تخت دراز میکشیدم و به آسمون خیره میشدم،
چشام دنبال ستاره ام دو دو میزد که بتونم پیداش کنم.
سالها گذشت، ولی هنوز هم ستارهمو توی آسمون پیدا نکردم ...