چشم های کودکی من

شعری از قیصر امین پور

 

جرأت دیوانگی

 انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است
فرصت برای حرف زیاد است،اما...
اما اگر گریسته باشی...
آه...
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام نیز از این هوای سربی خسته است
امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش، آن نام را دوباره پیدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان ، یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که یک کودک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!

این روزها خیلی دلم برای گریه تنگ است!

کفشدوزک

کفشدوزک

 

دریا را بی دغدغه موج تماشا می کردیم
بیابان را بی دغدغه طوفان
جنگل آغاز رازداری ما بود
و پچپچه جیرجیرکها را در انتهای -
شاخه بادام بن ها حس می کردیم
صدای پای
کفشدوزک ها را -
بر برگ ها ی سبز مردابی می شنیدیم
مسافر آسمانهای همه کهکشان بودیم
چه حسی داشت تخیل ما
که بر بال آرزوهای ما می نشست
و کودکی را برای ما جاودانه می کرد!

ستاره ام

بچه که بودم شنیدم هر کسی توی آسمون یه ستاره داره.

شبا توی حیاط، روی تخت دراز میکشیدم و به آسمون خیره میشدم،

چشام دنبال ستاره ام دو دو میزد که بتونم پیداش کنم.

سالها گذشت، ولی هنوز هم ستاره­مو توی آسمون پیدا نکردم ...

 

چار دیواری دل آدما

وقتی بچه بودم واقعا از دیوار راست بالا میرفتم. یادمه هر وقت خونه داییم میرفتم (که اون زمونا چند خیابون با ما فاصله داشت) اول زنگ در رو میزدم. اگه کسی باز میکرد که هیچ، ولی اگه کسی باز نمیکرد از دیوار خونه بالا می­کشیدم و می­پریدم تو خونه.

ولی امروز که بزرگ شدم، تواناتر شدم، قویتر شدم، می­بینم دیوارها رو نمی­تونم رد کنم. فکر میکردم خونۀ دل آدما فرق میکنه با خونۀ خشت و گلی که توش زندگی می­کنیم. فکر می­کردم اگه یه روزی درب خونه دل کسی رو بزنم، راحت در رو به روم باز میکنه. ولی هر چی در زدم باز نکرد. خواستم از دیوار برم، ولی دور تا دور اونو سیم خاردار کشیده بودن. دیگه مثل اون موقع ها نمی­تونستم شیطنت کنم و از دیوار بپرم اون تو.

نمی­دونستم این روزها مردم برای درب خونه دلشون آیفن تصویری میذارن که وقتی کسی زنگ میزنه اول وراندازش کنن. اگه از ظاهرش خوششون اومد و ok بود اونوقت باز میکنن و بعد از اون تازه می پرسن: خُب، حرف حسابت چیه؟ و اگه ok نبود، میذارن پشت در بمونه و اونقدر هی در بزنه تا خودش خسته بشه و بره، بدون اینکه ازش بپرسن دردش چیه.

بعضی وقتا هم فکر میکنم خُب شاید اونا حق داشته باشن این کار رو بکنن. به هر حال حریم خودشون هست و اختیارش رو دارن. به کسی هم مربوط نیست.

کاشکی آدما به جای اونکه دلشون رو تبدیل به چار دیواری کنن و براش حریم بذارن، اونو مثل دشت، گسترده میذاشتن که هر وقت کسی به اون می­رسه بجای اینکه زنگ بزنه یا از دیوارش بالا بِره، از خوشحالی و با عشق، پاهاش رو برهنه کنه و بِدَوه روی چمنای نمدار و خنکش و اونو با تموم وجودش حس و لمس کنه. چه خوب می­شد، نه!