رهایش کنیم

کودکی بودیم بادبادک به دست. نخ­اش به دنبال خود می­کشیدیم و به هوا می­فرستادیمش. هر چه بالاتر می­رفت خوشحالیمان بیشتر می­شد. دوست داشتیم آن قَدَر بالا برود تا به طاق آسمان برسد؛ ولی همچنان نخ­اش را محکم چسبیده بودیم و به دنبال خود می­کشیدیم. اسیر زمینش کرده بودیم. بند خاکش کرده بودیم.

معصومیت کودکانه­مان از بَر اوج رفتنش لذت می­برد و آرزو می­کردیم کاش می­شد که با او همسفر می­شدیم، لیکن پای برهنه­مان که خاک زمین را لمس می­کرد به یادمان می­آورد که ما فرشتگانی بی بالیم. دلمان نمی­خواست از بادبادک­مان جدا شویم تا شاید او حلقه­ای باشد که ما را به عرش پیوند می­زند. اما بادبادک دلش نمی­خواست مانند ما اسیر زمین باشد. هی خودش را بیشتر و بیشتر به بالا می­کشید تا بالاخره نخ­اش پاره می­شد؛ رها و آزاد، اوج می­گرفت، و دور  و دورتر، کم کم نقطه­ای در دیدگان معصوم ما می­شد... و ما با خود می­گفتیم: چقدر زیباست اوج گرفتنت! کاش زودتر این می­دانستم و رهایت می­کردم ... .

 

آن روزگاران گذشت،

               و ما همچنان همان کودکیم

                         و هنوز بادبادک­بازی می­کنیم،

                                    با بادبادکی دیگر به دست،

و آن روح­مان است که با خود اسیر دنیای خاکی­مان کرده­ایم.

 بیایید دوباره به یاد آوریم که

 

چقدر زیباست رها شدن بادبادک و اوج گرفتنش

 

kite

 

نظرات 3 + ارسال نظر

حقیقتی است بس تلخ. در عین حال مژده‌ای وجود دارد که می‌توان دوباره بازگشت.
ما همه اولاد آدم بوده‌ایم- در بهشت آن نغمه‌ها بشنوده‌ایم
گرچه برما ریخت آب و گل شکی- یادمان آید از آنها اندکی

امین شنبه 24 آذر 1386 ساعت 17:43 http://www.hu.blogsky.com

سلام
دوست عزیز
وبلاگ بسیار زیبایی دارید

هفت آسمون یکشنبه 2 دی 1386 ساعت 06:09 http://haftasemoon.blogfa.com

سلام
مطلب بسیاز قشنگی بود.
چه شمع قشنگی روشن کردید شاید یه کم مارو از تاریکیامون دربیاره!
واقعاْ به این همه احساسات زیبا غبطه میخورم و تبریک میگم بابت داشتن همچین قلم دلنشین و روح نوازی.
از اینکه به ما سر زدید و ابراز لطف کردید ممنونم.
در پناه یگانه ی هستی سربلند و پیروز باشید.
دعامون کنید
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد