روزگار، به خیال خودش میخواهد معصویت کودکانه مرا از من بستاند.
اما او که میداند
من هر صبح
کودک متولد میشوم!
مرا راندی ز خود جانان و گفتی دام برچینم از راهت، بیندازم دگر جایی
مپندارم چو صیادی پیِ صیدی که خود صیدم چو یونس در دَمِ ماهی
دستم به دست باد میدهم، کوی به کوی بوی تو را جستجو میکنم.
به رنگ شفق خیره میشوم، تا نهان شدنت را بدانم طلوعی هست.
بر بلندای روحم فلق را به تماشا مینشینم، به امیدِ روشناییِ صبحِ آمدنت.
به سبزی درختان مینگرم و میدانم که سجدههای سبز توست که زندگی ما را برکت میبخشد.
* . * . *
رود، زندگی را میخروشد،
درخت، سبزی را جوانه میزند،
خورشید، هر روز به ما سر میزند،
ماه، هر شب به دیدنمان میآید،
بلبل، تمرینِ ترانۀ خوش آمدگویی میکند،
یاس و شب بو کوچه ها را عطر می پاشند،
همه به شوق آمدنت.
* اللّهم عَجّل لِوَلیّک الفَرَج *
به عشق توست که
ماه از ازل بَر گِرد زمین می رقصد.
او میدانست که تو
روزی قدم بر خاک میگذاری.
او هم
بودنت را احساس میکند.
مرغ تو هوا رو دیدی؟ یه وقت با بال زدن و گاهی بدون بال پرواز می کنه.
می خواد بهت بگه خدا با توانایی و مهربونیش تو رو توی دستاش نگه میداره وقتی که زیر پاهات خالی بشه! کافیه که بهش اعتماد کنی...
(برگرفته از آیه 19- سوره ملک)
کاش میشد نسیم بشم، بوسه زنم طاق بلند ابروهات
کاش میشد قطره ای شبنم بشم، بشینم روی گلبرگ لبات
کاش میشد آفتاب بشم، بذارم پنجه در پنجه دستات
کاش میشد بارون بشم، آروم نوازش بکنم اون گونه هات
کاش میشد ستاره بشم، خیره به خواب نازت تو شبات
کاش میشد یلدا بشم،
چند لحظه بیشتر میشدم شریکِ عمر و نفسات