خدایا!
هر گاه باران محبتت را بر من می افشانی چهرۀ دورنم همچو قوس قزحی
در زیبایی رنگهای خدایی به وجد میآید،
به کُرنشی کمر خم میکند و تو را
شکر و سپاس میگوید.
شاید گردباد نشانهای باشد برای ما که بر گِرد دنیای زندگیمان
که می چرخیم بدانیم هر آنچه را که زمینی ست فانی ست،
باید آنها را از وجود زندگی بَرکَند و آسمانی شد!
خدایا!
تنم چون برگ زرد و خشکیده رگی
رهسپار زمین می گردد، که در آن روز نیز همچو برگی،
رقص کنان به آغوش خاک می روم به شوق دیدارت!
چقدر زیباست و پر غرور که
خداوند مالک من و توست ...
زمزمه کن: الحمد لله ربّ العالمین
خدایا!
وقتی انگشت نوازشت را بر تارهای دلم میکشی
درونم پر از موسیقی ای میشود سرشار از آرامش؛
الها! برایم بنواز این آرامش را
همیشه،
آمین!