چار دیواری دل آدما

وقتی بچه بودم واقعا از دیوار راست بالا میرفتم. یادمه هر وقت خونه داییم میرفتم (که اون زمونا چند خیابون با ما فاصله داشت) اول زنگ در رو میزدم. اگه کسی باز میکرد که هیچ، ولی اگه کسی باز نمیکرد از دیوار خونه بالا می­کشیدم و می­پریدم تو خونه.

ولی امروز که بزرگ شدم، تواناتر شدم، قویتر شدم، می­بینم دیوارها رو نمی­تونم رد کنم. فکر میکردم خونۀ دل آدما فرق میکنه با خونۀ خشت و گلی که توش زندگی می­کنیم. فکر می­کردم اگه یه روزی درب خونه دل کسی رو بزنم، راحت در رو به روم باز میکنه. ولی هر چی در زدم باز نکرد. خواستم از دیوار برم، ولی دور تا دور اونو سیم خاردار کشیده بودن. دیگه مثل اون موقع ها نمی­تونستم شیطنت کنم و از دیوار بپرم اون تو.

نمی­دونستم این روزها مردم برای درب خونه دلشون آیفن تصویری میذارن که وقتی کسی زنگ میزنه اول وراندازش کنن. اگه از ظاهرش خوششون اومد و ok بود اونوقت باز میکنن و بعد از اون تازه می پرسن: خُب، حرف حسابت چیه؟ و اگه ok نبود، میذارن پشت در بمونه و اونقدر هی در بزنه تا خودش خسته بشه و بره، بدون اینکه ازش بپرسن دردش چیه.

بعضی وقتا هم فکر میکنم خُب شاید اونا حق داشته باشن این کار رو بکنن. به هر حال حریم خودشون هست و اختیارش رو دارن. به کسی هم مربوط نیست.

کاشکی آدما به جای اونکه دلشون رو تبدیل به چار دیواری کنن و براش حریم بذارن، اونو مثل دشت، گسترده میذاشتن که هر وقت کسی به اون می­رسه بجای اینکه زنگ بزنه یا از دیوارش بالا بِره، از خوشحالی و با عشق، پاهاش رو برهنه کنه و بِدَوه روی چمنای نمدار و خنکش و اونو با تموم وجودش حس و لمس کنه. چه خوب می­شد، نه!

 

 

مست مستم

(به مناسبت شبهای قدر)

 

شب قدر است امشب مست مستم ای خدا با تو

 

                        شدم تا مست دانستم که هستم ای خدا با تو

قصر بلند

من خاکی که از این در نتوانم برخاست

    

                   از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

 

 (حافظ)

همه چیز

با از دست دادن همه چیز، همه چیز می شوی!

 

(دکتر شریعتی)

مژده

آیا مژده از این زیباتر که

 

« ما از خدائیم و یه روزی  پیشش برمی­گردیم »

 

«اِنّا لله و اِنّا الیه راجعون»

دیده

دیده ما چو بامید تو دریاست، چرا     به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

(حافظ)

 

مگر خضر مبارک پی تواند      که این تنها به آن تنها رساند

(حافظ)

سگ اصحاب کهف

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردم در میان بگذارد. می­خواست بگوید که چگونه سگی می­تواند مردم شود! اما او نمی­دانست مردمان به سگان گوش نمی­دهند حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند. سگ اصحاب کهف زبان باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید سنگش زدند و رنجور زخمی­اش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من اینگونه نکنید... آیا کلام خدا را نخوانده­اید؟... آیا نمیدانید پروردگار من چگونه از من به نیکی یاد می­کند؟

هزار سال پیش از این، خوی سگی­ام را کشتم و پلیدی­ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم تا بگویم چگونه سگی می­تواند به آدمی بدل شود اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است. این سگ که همه از او نفرت دارید نام من و خوی شماست! با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می­کنید و با پیش داوری زندگی.

چرا اجازه نمی­دهید تا کسی پلیدی­اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.

چرا نیاموخته­اید که به دیگری گوش دهید. شاید دیگری سگی باشد اما حقیقت را از زبان سگی نیز می­توان شنید!

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد. خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت...

 

برگرفته از کتاب «من هشتمین آن هفت نفرم» از عرفان نظرآهاری